سررسید مجازی من

من..

اینجا سررسید مجازی . گوش مجازی ...

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۵/۱۲/۲۵
    3
  • ۹۵/۱۲/۲۴
    2
  • ۹۵/۱۲/۲۴
    1

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۵
اسفند

3

دیروز خیلی خوب بود. مرخصی دو ساعته و نهار و سینما..

اوه اوه اونم توی چ شبی . انگار توی میدون جنگی یهو صدای خمپاره میاد ، بعدم صدای آژیر آمبولانس ..بابا میگفت هرچند دقیقه یه آمبولانس با سرعت میرفت سمت بیمارستان..هیچ وقت نفهمیدم یه شب و یه شادی که میتونه خیلی بی خطر و بی آزار باشه چرا و یهو شد اینشکلی..خیییلییی بده ، یه جاهایی من واقعا میترسیدم. البته مام زیاد بیرون نموندیم ، ینی اصن بیرون نبودیم ، خرید رو گذاشتیم برای امشب و فردا.

کلانتر شماره یک از دیروز تعطیل شده و جالبش اینه که آموزش پرورش به خودش زحمت نمیده پیک درست کنه ، یه کاغذ داده که هر روز چه تکالیفی دارن و بعد خودشون به سلیقه خودشون باید پیک بسازن..واه واه

الانم من دارم براش دنبال حاشیه گل گلی میگردم که خودش رنگ کنه.. اینم دیگه ما رو گیر آورده.

مثله شیطون نشستم کنار گوشش هی بهش میگم بشین همه تکالیفتو بنویس توی عید راحت بچرخی واسه خودت میگه نههه خانم معلممون گفته هر روز یه تکلیف. بچه انقد منظم..

گفتم چرا خوب بد جلف رو نگرفتها ، نگو بلیط تموم شده بوده  عب نداره عید میبینیم.

اما ماجرای نیمروز خیلی قشنگ بود ، خیلی روش کار کرده بودن خیلی قوی بود به نظرم هرچی برده نوش جونش.. سه تا روحانی هم اومده بودن سالن ، غیر از جشنواره فجر که دیدم یبار یه آقایی که مسئول بود اومد دیگه ندیده بودم روحانی بیاد سالن.اتفاقا خوبه که بیان مگه اینا آدم نیستن مگه خونوادشون زندگی نمیکنن مثله بقیه ، والا تا کی میخواییم اینجوری متحجرانه و سطح صفر به همه چی نگاه کنیم ، این نباید اون نباید. به نظرم هرکی به زندگیش برسه خیلی موفقتره تا به کار بقیه کار داشته باشه.

توی سینما گوشیم زنگ خورد دیدم خواهرمه جواب ندادم ، بعدش دیدم دوباره زنگ زد ، دیگه همسر گفتن جواب بده شاید کار واجب داره ، دیدم میگه توی حیاط داریم آتیش بازی میکنیم بیایید. اصن داوود خطرن اینا. دیگه تا فیلم تموم شه و بیاییم یک ساعت بیشتر شد از زنگش ، همسری هم نیمد تو گف تموم شده دیگه نمیام. خییلیی دلم میخواست بیاد تو چون میدونستم هنوز توی حیاطن ، خب اینجور رفتارها همیشه ناراحتم کرده اما نه اونقدر که بخوام روزمون رو تلخ کنم .

اومدم توی خونه دیدم بلههه آتیش دیگه جون نداره ، سیب زمینیشونو زدن ، ترقه و کپسولیشونم زدن ، کلا با زدن ترقه و این چیزا موافق نیستم ، به هرحال صدا داره و ممکنه باعث ناراحتی و اذیت بشه . اما دور آتیش نشستن و گرم شدن خیلی دوست دارم ، همسری هم دوست داره ولی دیشب نخواست بیاد...

دیگه تقریبا همه دارن میدوون تا به عید برسن. ما هم از این قائده البته مستثنا نیستیم.

پارسال هم روزای خیلی آخر دیگه رفتیم همسری خرید کرد البته خیلی هم ضروری نبود و بیشتر دلی خرید کردیم اما خیلی چسبید.

۲۴
اسفند

2

مامان و بابا خیلی خوبی دارن . خب اینکه نظراتشون و دیدشون با من فرق داره دلیل نمیشه بزنم همه چیو زیرسوال ببرم.

مثلا لوبیا پلوهاش عالیه، کلم پلو حرررف نداره ، کوفته میپزه ماه ..کلا دستپختشو خیلی دوست دارم ، اما دروغ چرا مادرشوهرمم دستپختشم خوبه خصوصا فسنجونش.

مامان صبح قبل اینکه بره لباسش رو پرو کنه مایع لوبیا پلو رو آماده کرد تا برگرده من گفتم دم میزارم. آخه امروز میخواستن برن باغ درخت بکارن با آبجی و شوهرش و دو تا کلانترش.

من حوصله رفتن نداشتم ، دروغ چرا باغ رو خیلی دوست دارم با اینکه قبلا زیاد داستان داشته اما برای من پر از خاطرات شیرینه زمان دوره . اما الان نمیخواستم برم ، علی رغم اینکه خیلی دوست داشتن برم ، حتی کلانتر کوچیکه گف من گریه میکنم و غر میزنم اگه نیای.

داشتم اینجا مینوشتم که همسر پیام داد برای ظهر مرخصی گرفته و بلیط ماجرای نیمروز ، راستش من اول دوست داشتم خوب بد جلف رو ببینیم ، البته اون برای عید رزرو شده انگاری.

دروغ چرا نرفتنم کرم داشت برای بودن با همسری.

الان یکم لوبیا پلو ریختم توی ظرف دارم مینویسم ( گشادی تا حدی که توی کاسه ریختم).

عشق من آشپزی و شیرینی پزیه ، دستی هم بر آتش دارم.

من پدر مادرمو خیلی خیلی دوست دارم ، با اینکه خیلی ناراحتم از خیلی چیزای قبلی و فعلی اما به عنوان پدر مادر ، به عنوان کسانی که توی عرش خدا جایگاه ویژه دارن برام خیلی عزیزن ، حتی بخاطر اینکه اخلاقای خوب هم زیاد دارن.

۲۴
اسفند

1

چهارده ماه و بیست و سه روز و چهارده و نیم ساعته که من متاهلم . البته نصفه نیمه . پابند مقررات عقد بستگی که همه ازش شیرین ترین دوران یاد میکنن..

به قول یه بنده خدایی اهلا من العسل!!

شیرینه ، خاطرات خوب خیلی زیاد داره ، خوشی زیاد داره ، اما من ناراضیم..من ازدواج کردم که از گوشه اتاق مغزم بیام بیرون ، چون نیاز داشتم به همدم ، به همسر ، من دختری نبودم که از خونه بزنم بیرون برای خودم ، برم با دوستام گردش ، چون پدر مادر من همونین که الان برام مقررات گذاشتن ، اگه اون موقع نمیتونستم با دوستام خوش باشم ، حداقل با خیال راحت چند ساعت بدون دغدغه حرم باشم . حتی تنهایی حرم باشم تا سبک شم ، الانم نمیتونم با خیال راحت با شوهرم برم و نباشم.

من نیاز دارم که نباشم ، که برای خودم ، خودم و شوهرم باشم. اما نمیتونم . چون دختر بابامم و خونه بابام نون میخورم ولی زن مردمم.

منتفرم ازین کلمات ، از ازدواج نصفه نیمه ، ازینکه مثله توپ توی زمین زندگی دارم قل میخورم هرکی یه لقد میزنه میندازه یه طرف ، من از خودم هیچی ندارم ، برای خودم هیچی ندارم.

من از خیلی خیلی وقت پیش زبون گلایه و خواستن رو بستم ؛ از وقتی از خونه بابام ، خونه ای که مادرم حرف اول و آخر رو میزنه اما بابام باید به زبون میاره ، از وقتی فهمیدم دنیا ارزش منت کشیدن آدما رو نداره ، اما حالا برای شوهرم ، برای مردی که از وسطای خواستگاری عاشقش شدم ، برای زندگی ای که دوسش دارم ، من برای دل خودم میخوام باشم.

شوهرمو دوست دارم اما ناراحتش میکنم ، چون تابع خواستن های یکی دیگم.

دیگه واقعا کم آوردم ، فشار خیلی زیاد رومه .

عقد بستگی خیلی خوبه ، خوش میگذره ، بیرون رفتنای یهویی ، انتظار دیدار..من همه اینارو دوست دارم چون با شوهرم بهم خوش میگذره.چون خلاف شرع و قانون نمیکنم وقتی با شوهرمم. چون گناه نمیکنم . دل کسی رو نمیسوزونم . چرا حلال خدا رو تلخ میکنن.

تا مرداد که عروسی که من اسمش رو میزارم خلاصی باید تحمل کنم و باید سکوت کنم .

اینجا مینویسم تا بتونم تحمل کنم. دوست ندارم سر شوهرم غر بزنم . نمیخوام بدونه چ خبره توی زندگیم.