دیروز خیلی خوب بود. مرخصی دو ساعته و نهار و سینما..
اوه اوه اونم توی چ شبی . انگار توی میدون جنگی یهو صدای خمپاره میاد ، بعدم صدای آژیر آمبولانس ..بابا میگفت هرچند دقیقه یه آمبولانس با سرعت میرفت سمت بیمارستان..هیچ وقت نفهمیدم یه شب و یه شادی که میتونه خیلی بی خطر و بی آزار باشه چرا و یهو شد اینشکلی..خیییلییی بده ، یه جاهایی من واقعا میترسیدم. البته مام زیاد بیرون نموندیم ، ینی اصن بیرون نبودیم ، خرید رو گذاشتیم برای امشب و فردا.
کلانتر شماره یک از دیروز تعطیل شده و جالبش اینه که آموزش پرورش به خودش زحمت نمیده پیک درست کنه ، یه کاغذ داده که هر روز چه تکالیفی دارن و بعد خودشون به سلیقه خودشون باید پیک بسازن..واه واه
الانم من دارم براش دنبال حاشیه گل گلی میگردم که خودش رنگ کنه.. اینم دیگه ما رو گیر آورده.
مثله شیطون نشستم کنار گوشش هی بهش میگم بشین همه تکالیفتو بنویس توی عید راحت بچرخی واسه خودت میگه نههه خانم معلممون گفته هر روز یه تکلیف. بچه انقد منظم..
گفتم چرا خوب بد جلف رو نگرفتها ، نگو بلیط تموم شده بوده عب نداره عید میبینیم.
اما ماجرای نیمروز خیلی قشنگ بود ، خیلی روش کار کرده بودن خیلی قوی بود به نظرم هرچی برده نوش جونش.. سه تا روحانی هم اومده بودن سالن ، غیر از جشنواره فجر که دیدم یبار یه آقایی که مسئول بود اومد دیگه ندیده بودم روحانی بیاد سالن.اتفاقا خوبه که بیان مگه اینا آدم نیستن مگه خونوادشون زندگی نمیکنن مثله بقیه ، والا تا کی میخواییم اینجوری متحجرانه و سطح صفر به همه چی نگاه کنیم ، این نباید اون نباید. به نظرم هرکی به زندگیش برسه خیلی موفقتره تا به کار بقیه کار داشته باشه.
توی سینما گوشیم زنگ خورد دیدم خواهرمه جواب ندادم ، بعدش دیدم دوباره زنگ زد ، دیگه همسر گفتن جواب بده شاید کار واجب داره ، دیدم میگه توی حیاط داریم آتیش بازی میکنیم بیایید. اصن داوود خطرن اینا. دیگه تا فیلم تموم شه و بیاییم یک ساعت بیشتر شد از زنگش ، همسری هم نیمد تو گف تموم شده دیگه نمیام. خییلیی دلم میخواست بیاد تو چون میدونستم هنوز توی حیاطن ، خب اینجور رفتارها همیشه ناراحتم کرده اما نه اونقدر که بخوام روزمون رو تلخ کنم .
اومدم توی خونه دیدم بلههه آتیش دیگه جون نداره ، سیب زمینیشونو زدن ، ترقه و کپسولیشونم زدن ، کلا با زدن ترقه و این چیزا موافق نیستم ، به هرحال صدا داره و ممکنه باعث ناراحتی و اذیت بشه . اما دور آتیش نشستن و گرم شدن خیلی دوست دارم ، همسری هم دوست داره ولی دیشب نخواست بیاد...
دیگه تقریبا همه دارن میدوون تا به عید برسن. ما هم از این قائده البته مستثنا نیستیم.
پارسال هم روزای خیلی آخر دیگه رفتیم همسری خرید کرد البته خیلی هم ضروری نبود و بیشتر دلی خرید کردیم اما خیلی چسبید.